یه نوشته پیدا کردم,زیاد پیش میاد که خاطرات پراکنده ای تو دفترچه ها و گوشه کنار اتاقم پیدا کنم.درواقع بعضی وقتا صرفا کاغذ و قلمی دستم بیاد مینویسم,چی شد, چی کار کردم, چه حسی داشتم, کجا رفتم,با کی رفتم... یه نوشته پیدا کردم, رفته بودیم بیرون ظاهرا داشتیم درباره رساله هیپیاس بزرگ حرف میزدیم, من میگم هیپیاس چه خنگه, منم میدونم دختر زیبا,زیبایی نیس, اون به من نگاه میکنه و میگه "دختر زیبا" با مکث کوتاهی و همین مکث کافیست تا من بمیرم و زنده بشم... عاشقا ساده لوح اند! بعضی وقتا دلم برای اون حس ها تنگ میشه, همه اون دل تپیدنا, ناراحت شدنا, منتظر بودنا ولی وقتی به بعدش ف,هیپیاس افلاطون ...ادامه مطلب