UGA

متن مرتبط با «ام وی 315» در سایت UGA نوشته شده است

یا فروید مقدس، تو بگو چرا!

  • برخی نظریه های روانشناسی معتقدند آدم ها پارتنر خود را شبیه یکی از والدینشان انتخاب میکنند تا دینامیک رابطه های اصلی کودکی را دوباره تجربه کنند، چون آشنای ناراحت بهتر از ناآشناست. حتما تو هم شنیدی،لابد توی اینستا . این روزها همه این حرفا رو بلدند، زمانی بود که فقط افراد الیت میدانستند، امثال من! که مشاوره میرفتند و کتاب روانشناسی غیرزرد میخواندند و دنبال خودشناسی بودند! ولی با همه تلاشی که در خودشناسی داشتم، کم پیش آمده است که این سوال را از خودم بپرسم: چرا من محسن رو انتخاب کردم؟ احتمالا از روبرو شدن با جواب میترسم. حقیقتش این است که نمیتوان قطعیت گفت. الگوهایی در انتخاب شریک عاطفی شناخته شده اند اما به نظرم بحث پیچیده تر از آنست که سریع نسخه انتخابت را اینطور بپیچی که با ننه ام ازدواج کرده ام، چون آشنا بود! وقتی که من و محسن تصمیم به جدایی گرفتیم، شروع کردم پرداختن به این سوال: چرا محسن؟ در آن زمان فکر میکردم که او هم مانند پدرم سرد بود، همیشه سرش به زندگی شخصی اش گرم بود، به آرزوها و دغدغه هاش. به روانشناس مراجعه می کرد اما حتی در اوج بحث ها و مشاجره هامان دغدغه هایش کاملا مربوط به زندگی کاری اش بود چیکار کنم به اهدافم برسم، متمرکز باشم، دنیا را فتح کنم، پولدارترین شویم... یک بار برای رضای خدا نمی گفت من نه، اما همسرم ناراضی است، بپزدازیم به او؟ به حسی که در رابطه با "من" دارد؟ فکر میکردم برایش مهم نیستم، دغدغه اش نیستم. فکری که نسبت به هر دوی والدینم میکردم. من بودم، خدماتی هم به من ارائه میشد ولی من اولویت نبودم و بیشتر محصول جانبی خدمتی بود که برای دیگری از ابتدا تهیه دیده شده بود! بیشتر، فکر میکردم محسن پدرم است، اما نبود. بی توجهی و سردی محسن بعد از ازدواج شروع شد. ا, ...ادامه مطلب

  • قصه های من و بابام!

  • من و پدرم رابطه خوبی باهم نداریم. احتمالا اگر از ایشان بپرسید موافق نظر بنده نیستند، اما من و پدرم رابطه خوبی باهم نداریم! تقریبا رابطه ای نداریم که برای یک پدر فرزند از نظر من رابطه ناخوب است! زمانی که کودک بودم، پیش از آن که به مدرسه بروم پدرم را خیلی دوست داشتم. با من بازی میکرد، بیشتر از مادرم که خانه دار بود. اصولا در ذهن مادرم بازی با بچه کوچک تعریف نشده بود!اما پدر خیلی وقت ها که از سرکار می آمد اول با من و خواهرم کمی بازی می کرد. تا سنی که جسمش اجازه میداد ما را کول میکرد یا روی یک ملحفه مینشاند و میچرخاند. هر جمعه برای پیاده روی کوه میرفتیم. بزرگ تر که شدیم اوضاع فرق کرد. بعد از شروع مدرسه، حالا دیگر خط کشی برای دوست داشتن و تحسین شکل گرفته بود. من خوب بودم، خیلی خوب! من باهوش بودم، مرتب بودم، درس میخواندم، بسیار هم متحجر و مذهبی بودم. پکیج کاملی از آنچه برای پدر ارزش بود. من میخواستم برای او ارزشمند باشم. او دانشگاه میرفت، کار مهمی داشت و از این حیث متفاوت از بقیه بود. من دوست داشتم مثل او بشوم. رفتم راهنمایی، نمره ها دیگر ردیف به ردیف 20 نبودند، خیلی خوب بودند، اما "کامل" نبودند. دلم نمیخواست پدر کارنامه من را ببیند. دلم نمیخواست منِ ناکامل و معیوب را ببیند. یک بار گفت که من می فهمم که دیگر کارنامه هایت را به من نشان نمیدهی، من می فهمم که درسهایت افت کرده و نمیخواهی من بدانم. من میدانم. بدین طریق بر تصور من صحه گذاشت: من دیگر خوب نبودم، چون معدلم نوزده و مقادیر زیادی بود! انقدر زیاد که در ریاضی به راحتی به بیست گرد می شود بدون هیچ شک و تردیدی! من همچنان بسیار خوب و در عین حال بسیار بد، ادامه دادم. کنکور دادم،روز قبل از کنکور گفت که نگران نتیجه نباش. چون نتیجه قرار , ...ادامه مطلب

  • نامه ای به خواهرم!

  • امروز برای خودم مدادشمعی خریدم. آن ها را در کیفم مخفی کردم. نمی خواستم محسن ببیند. همیشه سر مسائل مالی بحث داریم. مداد شمعی ها ارزان نبودند ولی هرگز به کیفیت پاستیل های تو نمی رسند : از رنگ، نرمی، بو (البته نه الان که فاسد شده اند، همان سال ها). مداد شمعی ها در کیفم ماندند. آمدم سر شیفت. با آن ها روی کاغذی نقاشی کشیدم. به تو فکر کردم: چطور داشتن چیزی در گنجه برای سال ها تو را خوشحال می کند. من را در دست گرفتن داشته هایم  هم خوشحال نمی کند! ژن خوب فقط خودت!! بخوانید, ...ادامه مطلب

  • "وی" - 3

  • وی در یک ظهر پاییزی دیده به جهان گشود.خانواده ی وی بسیار احساساتی و همدل با یکدیگر بودند. یک روز مادر خانواده داستان زندگی یکی از دوستانش را تعریف میکرد، که همسر سابق دوستش، پسر او را پشت در خانه نگه میداشته، به منظور تنبیه.در حین تعریف کردن این داستان غم انگیز، گوله های اشک مادر سرازیر شدند و صدایش شروع به لرزیدن کرد. وی ناخوآگاه خندید، بلند خندید، اما این خنده قطعا خنده شوق نبود! سالها قبل سر مسئله ای که وی به خاطر نمی آورد، او و خواهرش پشت در اتاق، در راهروی سرد نشسته بودند و چادر نازکی را مشترکا دور خود پیچیده بودند و منتظر بودند تا پدر بیاید و آنها ,315 ام وی ام,تی وی 3,تي وي 3,وي فاي 3,تی وی 3 ایران,وی ری 3,ام وی 315,ویسان وی 3,هواوی وی 300,ایسر وی 3 ...ادامه مطلب

  • ایام شباب

  • یه زمانی زیر پستام هفهش ده تا کامنت بود...,ایام شباب,ایام شباب است اولیتر,ايام شبابي,ايام شباب صدام,ایام شباب است,ايام شبابك,ايام شبابى احسان عبد القدوس pdf,ايام شباب الملك عبدالله,ايام شباب القذافي,ايام شبابي لاحسان عبد القدوس ...ادامه مطلب

  • هیپیاس و افلاطون, در جستجوی زیبایی: وات دِ فاک ایز ایت??

  • یه نوشته پیدا کردم,زیاد پیش میاد که خاطرات پراکنده ای تو دفترچه ها و گوشه کنار اتاقم پیدا کنم.درواقع بعضی وقتا صرفا کاغذ و قلمی دستم بیاد می‌نویسم,چی شد, چی کار کردم, چه حسی داشتم, کجا رفتم,با کی رفتم... یه نوشته پیدا کردم, رفته بودیم بیرون ظاهرا داشتیم درباره رساله هیپیاس بزرگ حرف میزدیم, من میگم هیپیاس چه خنگه, منم میدونم دختر زیبا,زیبایی نیس, اون به من نگاه میکنه و میگه "دختر زیبا" با مکث کوتاهی و همین مکث کافیست تا من بمیرم و زنده بشم... عاشقا ساده لوح اند! بعضی وقتا دلم برای اون حس ها تنگ میشه, همه اون دل تپیدنا, ناراحت شدنا, منتظر بودنا ولی وقتی به بعدش ف,هیپیاس افلاطون ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها