یا فروید مقدس، تو بگو چرا!

ساخت وبلاگ

برخی نظریه های روانشناسی معتقدند آدم ها پارتنر خود را شبیه یکی از والدینشان انتخاب میکنند تا دینامیک رابطه های اصلی کودکی را دوباره تجربه کنند، چون آشنای ناراحت بهتر از ناآشناست. حتما تو هم شنیدی،لابد توی اینستا . این روزها همه این حرفا رو بلدند، زمانی بود که فقط افراد الیت میدانستند، امثال من! که مشاوره میرفتند و کتاب روانشناسی غیرزرد میخواندند و دنبال خودشناسی بودند! ولی با همه تلاشی که در خودشناسی داشتم، کم پیش آمده است که این سوال را از خودم بپرسم: چرا من محسن رو انتخاب کردم؟ احتمالا از روبرو شدن با جواب میترسم. حقیقتش این است که نمیتوان قطعیت گفت. الگوهایی در انتخاب شریک عاطفی شناخته شده اند اما به نظرم بحث پیچیده تر از آنست که سریع نسخه انتخابت را اینطور بپیچی که با ننه ام ازدواج کرده ام، چون آشنا بود! وقتی که من و محسن تصمیم به جدایی گرفتیم، شروع کردم پرداختن به این سوال: چرا محسن؟ در آن زمان فکر میکردم که او هم مانند پدرم سرد بود، همیشه سرش به زندگی شخصی اش گرم بود، به آرزوها و دغدغه هاش. به روانشناس مراجعه می کرد اما حتی در اوج بحث ها و مشاجره هامان دغدغه هایش کاملا مربوط به زندگی کاری اش بود چیکار کنم به اهدافم برسم، متمرکز باشم، دنیا را فتح کنم، پولدارترین شویم... یک بار برای رضای خدا نمی گفت من نه، اما همسرم ناراضی است، بپزدازیم به او؟ به حسی که در رابطه با "من" دارد؟ فکر میکردم برایش مهم نیستم، دغدغه اش نیستم. فکری که نسبت به هر دوی والدینم میکردم. من بودم، خدماتی هم به من ارائه میشد ولی من اولویت نبودم و بیشتر محصول جانبی خدمتی بود که برای دیگری از ابتدا تهیه دیده شده بود! بیشتر، فکر میکردم محسن پدرم است، اما نبود. بی توجهی و سردی محسن بعد از ازدواج شروع شد. اتفاقا زمان دوستی، خیلی گرم بود، مهربان بود. برای منی که محرومیت هیجانی داشتم، اوائل ناخوشایند بود و زمان برد تا خودم را به عشق دیدن و توجه گرفتن عادت بدهم. پیوسته در طی روز پیام میداد، غالبا کوتاه، خبر میداد کجاست، خبر میگرفت کجا هستم و چه میکنم، عکس میخواست ولی نه قدی! صبح ها پیام صبح بخیر میداد، شب ها حتما شب بخیر می گفت. همین کارهایی که در ابتدا به نظر من لوس بازی بود، برایم معنای محبت گرفت. کم کم من هم محبت کردن را یاد گرفتم.زمانی که تصمیم گرفتم با او ازدواج کنم، محسن پدرم نبود!

الان بعد از چند سال دوباره تب این سوال در ذهنم باز شده است، چرا محسن؟ اگر بگویم من به مشکلاتش آگاهی نداشته ام که حقیقت ندارد، اما آیا واقعا به شدت و شکل آن واقف بودم؟ فکر نمیکنم! بخاطر دارم اولین باری که گفت سندروم پای بی قرار دارد، با خودم فکر کردم این هم از شانس من! طرف مشکل دار است! بعدا مشکلات خوابش به رویدادی عادی تبدیل شد، خلاصه در یک سری سوال و جواب کلیشه که دیشب چطور خوابیدی؟... ای بابا! عزیزم! من داشتم از بیرون آدمی را میدیدم که با بدخوابی و کم خوابی، اضطراب، پای بی قرار و کمالگرایی (و اینها چیزهایی بودند که من "در آن زمان" میدیدم، مسائل هم بود) و بی پولی، داشت زندگی میکرد، فانکشن داشت، درس میخواند و خیلی هم باهوش بود. شاید منطقی به نظر بیاید که در این شرایط تصور کنی مشکلات انقدر هم جدی نیستند، به هرحال ظاهرا راه کنار امدن با آنها را بلد است. ولی بلد نبود، کار نکرد، ارشد را بعد از چهارسال رها کرد، چندین بار برای مسیرهای شغلی بسیار متفاوت اقدام کرد، برنامه نویسی، کنکور مجدد دادن برای رشته اقتصاد، تریدی. میلیونها میلیون ضرر زد درحالیکه از ابتدا دارایی چندانی هم نداشتیم. آیا من نمیدانستم کار ندارد؟ چرا، فکر میکردم رشته کارشناسی اش برای بازار کار ایران افتضاح است و بتواند و لازم باشد، کار میکند. ولی نتوانست و نکرد، از کار کردن بیزار بود. من نمیدانستم. باید میپرسیدم؟ البته! پرسیدم، اما در آن زمان خودش هم آگاه نبود که چقدر نسبت به کار کردن حس اینسکیوریتی دارد. (اینجا مقصر کیست؟) آیا نمیدانستم دارو مصرف میکند؟ چرا! اما من هم در آن زمان مصرف میکردم. اندکی بعد از آشنایی مان افسردگی ثانویه به کم کاری تیروئید گرفتم و علاوه بر لووتیروکسین، داروی ضدافسردگی هم مصرف میکردم. آیا خودم را انسانی می دیدم که شایستگی ازدواج ندارد، چون برای روانش دارو مصرف میکند؟ خیر! آیا فکر میکردم قرار است تا آخر عمر دارو مصرف کنم؟ خیر! درک من از خودم به عنوان یک انسان چندان وابستگی به وضعیت پزشکی ام نداشت، چرا برای دیگری میداشت؟ چون زندگی پیچیده تر است. منی که به نظر خودم کافی می آمدم، شاید برای یک انسان بسیار سرحال تر، احتمالا انرژی بر و مانع پیشرفت بودم! از طرفی، وقتی در رابطه یک طرف نیاز به تیمار دارد، طرف دیگر باید سرحال و سرپا باشد! دو نفر آدم شَل نمیتواند به راه رفتن هم کمک کنند. و من، خودم، در طی این سالها بسیار شَل گشته ام...

چرا محسن؟ من در آن زمان چه میدانستم که میتوانست مرا به یک نه قاطع برساند؟ به نه قاطع، نخیر ولی به نه ای که تا همیشه از خودت بپرسی "اگر امتحان میکردم، چه میشد؟" میرساند. من میدانستم سندروم پای بی قرار یعنی ریسک، بعدها فهمیدم چقدر ریسک. آنچه بعدها فهمیدم برای نه قاطع کافی بود، آنچه میدانستم، نه. باید از روانپزشک میپرسیدم که این شرایط چقدر جدی است، باید پیش مشاور میرفتم. پرسیدم، رفتم. آیا زندگی با این انسان شدنی است؟ روی کاغذ، بله. و همیشه مراجعانی داشته اند که کنترل شده با دارو یا بدون آن هپیلی اور افتر زیسته اند! آیا لزوما همین اتفاق برای ما هم می افتد؟ خیر!

چرا محسن؟ من آدم ملاحظه کاری بودم غالبا ولی او جاه طلب بود. نه جاه طلبِ "میخواهم دانشگاه یو سی ال ای درس بخوانم و استاد باستن کالج شوم"، جاه طلبِ " میخواهم برنده نوبل شوم و در عین حال ثروتمندترین و مشهورترین فرد جهان". شاید هم جاه طلب بهترین توصیف کننده روحیات آن زمان او نباشد. چه قرابتی بین پدر من و محسن بود هیچ؟ بین مادرم و محسن؟ هیچ! حتی بین محسنی که با او دوست بودم و محسن در طی دوره درمان و بعد از آن هم تفاوت بسیار زیادی بود. من از کجا باید میدانستم بعد از قطع دارو چه ها خواهد شد؟ روانشناس و روانپزشک هم نمیدانستند، من که خب سگ که باشم؟!

شاید بگویی اصلا بحث شباهت نبود و میخواستم او را نجات دهم، اصلا آدم مادری کردن و نجات دادن نیستم. شاید بگویی میدانستی این رابطه به بن بست میخورد و پلان شکست را چیدی که در نهایت خودت را سرزنش کنی. حقیقت این است که رابطه ما به بن بست نرسیده است. ما هنوز با هم هستیم، حتی الان بهتر از همیشه، شاید چون دوری و دوستی؟ و من فکر نمیکنم که میخواهم از او جدا شوم، اما گاهی از خودم میپرسم لازم بود چنین گزینه سختی را انتخاب کنی؟

UGA...
ما را در سایت UGA دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : thetuesdayso بازدید : 12 تاريخ : يکشنبه 19 فروردين 1403 ساعت: 16:14